لب پنجره صبح، نوشتم شعر درازی

به یاد و خاطر آن سرو نازی

 

یاد کردم که شبی رفتم به باران

ندیدم هیچ از دوستان و یاران

 

وزید آن شب نسیم بس بهاری

شنید آن شب صداب جویباری

 

بگفتم بر درخت سبز آشنایی

که معشوقم رها شد من رهایی

 

بغض کردم و خوردم نفسم را

باران زد و برد اندک هوسم را

 

بماند آن شبم در نفس شعر

بماند نفسم در قفس شعر

 

عینکا چو نسیم سحری بی قراری چرا

از تلخی و شیرینی هجران فراری چرا

 

شاعر : عینک


مشخصات

آخرین جستجو ها